سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :4
کل بازدید :61593
تعداد کل یاداشته ها : 88
103/9/8
6:37 ص
پخش زنده حرم
بین دو لب خنده چو گردد عیان
غصه و غم را ببرد از میان
فایده خنده بود بی شمار
بشنو از من آزاده در این روزگار
ترک غم رفته و آینده کن
خنده کن و خنده کن و خنده کن

  
  

صبح ظهور

 

هر کجا سلطان بود، دورش سپاه و لشکر است

پس چرا سلطان خوبان بی سپاه و لشـکر است

با خبر باشــید ای چشم انتظـــــاران ظهــــــــــور

بهترین سلطــــــــــان عالم از همه تنـــهاتر است.


 


 

 


  
  
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت:

سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم،

قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم
قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم


شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
 برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
 و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت شاه کلید است!

93/7/9::: 1:46 ع
نظر()
  
  

خدای من

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…!جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…

 

به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!

 

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت …

 

.
خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
خدایا ما رو می رسونی؟؟؟

 

یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟!


93/7/7::: 10:48 ص
نظر()
  
  
حکایت
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی،حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

 تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند،ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

«اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»


  
  
<      1   2   3      >