در روایت آمده است: شخصی به نزد رسول اکرم (ص) میآمد و در صف اول نماز جماعت ایشان میایستاد و پشت سر ایشان نماز میخواند؛ اما دزدی هم میکرد. تا اینکه یک روز وقتی آن شخص از روی دیوار منزلی بالا میرفت، دید کسی در حیاط آن منزل نیست و در درون منزل هم خانمی تنهاست. نفسش گفت: به درون منزل برو، چون هم به پول میرسی و هم به شهوت. اما وقتی میخواست بهفرمان نفسش عمل کند، ناگهان ندایی شنید که اگر این کار را انجام دهی به خدا چه جوابی خواهی داد؟ با شنیدن این ندا از روی دیوار پایین آمد و با خود گفت: تا به حال اینقدر دزدی کردی، اما دیگر بس است. حیا کن، به خدا چه جوابی خواهی داد؟ برگشت، آمد و در مسجد نشست. بعد از گذشت ساعاتی جماعت دیدند که خانمی جلوی در مسجد ایستاده و میگوید که میخواهم حضرت رسول اکرم(ص) را ببینم. حضرت بهطرف درب مسجد حرکت کردند. آن شخص هم که در مسجد نشسته بود با نگاه خود پیامبر(ص) را دنبال میکرد. دید همان خانمی است که دیشب از دیوار خانهاش بالا رفته بود. خانم خطاب به پیامبر(ص) عرض کرد: یا رسولالله، من شوهر ندارم؛ شوهرم به رحمت خدا رفته است و از مال دنیا هم غنی هستم. تا به امروز هم تنها زندگی میکردم؛ اما امشب یک سایهای به حیاط منزلم افتاد که ترسیدم و آرامشم از دست رفت.
( آرامش زن در کنار شوهر میباشد؛ آرامش شوهر هم در کنار خانم می باشد. لذا قرآن میفرماید:
«وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا... » (روم 21) « و از نشانههاى او اینکه همسرانى از جنس خودتان براى شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید »
از نفس شما برایتان زوج خلق کردهام تا با آنها آرامش پیدا کنید. تا زمانی که انسان ازدواج نکرده و تکمیل نشده است، نفس انسان دائم طوفانی شده و آرامش نمییابد )
یا رسولالله ترسیدم. به همین خاطر به محضر شما آمدهام تا برای من یک شوهر پیدا کنید. حضرت رویشان را بهطرف مسجد برگردانده و به آن جوان با محبت نگریستند. این نگاه با محبت یعنی اینکه آفرین بر تو ای جوان، چون امشب گناهی مرتکب نشدهای. آن جوان از خجالت سرش را به زیر انداخت. حضرت خطاب به آن جوان فرمودند: ازدواجکردهای؟ جوان گفت: نه، یا رسولالله، خانهداری؟ گفت: نه، یا رسولالله، دلت میخواهد ازدواج کنی؟ گفت: « الامر علیک یا رسول الله » تسلیم امر و اختیار شما هستم. حضرت آن خانم را صدا کرده و به عقد مرد جوان در آوردند. همان خانمی که آن جوان میخواست با کار حرام به دنبالش برود. اما چون به نفس خود جواب رد داد و در محضر خداوند گناه نکرد، خداوند هم در عوض آن خانم را از راه حلال به عقد آن جوان درآورد. بعد از عقد، مرد جوان دست خانمش را گرفت و باهم به خانه آمدند. بعد از رسیدن به خانه مرد جوان به سجدهای طولانی رفت و چند ساعت بر همان حال ماند. خانمش گفت: سجدهات را تمام نمیکنی؟ گفت: نه، چطور از عهدهی شکر خداوند متعال برآیم؟ درحالیکه آن شخصی که دیشب تو را ترسانید من بودم؛ اما به خاطر اینکه به نفس خود گفتم: به خاطر خدا بایست، ببین خداوند چطور سفرهی احسان خود را بر روی من باز کرد.