امروز را که میهمان آسمانم
در انتظارِ لحظه ی سبز اذانم
حتی شده از شوق ،با بال شکسته
خود را به سمتِ آسمان ها می کشانم
امشب که گرمِ دادنِ خیرات هستند
خوب است تا وقتِ سحر اینجا بمانم
من تا گره را، وا کنم از کارهایم
باید دعایی از صحیفه را بخوانم
باید گدایِ حضرت سجاد باشم
طبق وظیفه نوکر این آستانم
آمد علیِ سوم این خانواده
ارباب، عقیقه کرده و خیرات داده
می خواند در گوشش، عمو، لالایی اش را
هر شب کنارش قصه ی سقایی اش را
می شد بفهمی از گلِ لبخند ارباب
بار دگر حالِ خوشِ بابایی اش را
می دید، چشم عمه، پشتِ دودِ اسپند
سجاد را، آن خنده ی رویایی اش را
مشغول بازی با برادر بود، اکبر
این گونه پُر می کرد او ،تنهایی اش را
یا حضرت سجاد، می خواهد غلامت
هم آخرت، هم حاجتِ دنیایی اش را
سجادی و عرش خدا سجاده ی توست
از توست دارد این همه بالایی اش را
من را به نام نوکریِ خود صدا کن
در بین قربانی شدن هایت، سوا کن
روحِ دعایت آبروی صد مسیحاست
از آبروی توست اینکه ، عشق زیباست
در چشم هایت موج می زد استجابت
آقا دخیلِ چشم هایت دست دریاست
در حالت سجده اگر، چه روی خاکی
زیر پَر و بالت تمام عرش پیداست
پرواز را با دست بسته یاد دادی
ردّ قدم هایت میان آسمان هاست
تو شهربانو زاده ای و سهم ایران
اصلاً حرم سازیِ تو بر عهده ی ماست
وقتی اصالت دارد ایران از تو و او
با تو همیشه پرچم این خطّه بالاست.